درباره وب

به وبلاگ خودتون خوش آمدید من جاسم پیرزهی از استان سیستان و بلوچستان هستم روستای پسکوه و هدف ما اطلاع رسانی و معرفی استانمان است و امیدوارم با نظرات خودتون ما را خوشحال کنید
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان pirzahi و آدرس jasem.pirzahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





جستجوی وب
لینک های مفید

داستان میرک

 

 

میرک فرزند شاه محمد از طایفه رئیسی و یکی از خانواده های قدیمی ساکن در

پیردان (بخش سرباز) است . نام میرک در اصل کوتاه شده ی میرم خاتون است.او را میرگل هم می نامیده اند.در دیوان عزت نام او به شکل مهرک ،مهرگل و مهرجان نیز آمده است.

زیبایی میرک در منطقه زبانزد همه بوده و با اینکه خواستگاران بسیاری از حکام و طوایف

گوناگون داشته بوده ، هر کسی را پسند نمی کرده است .در آنجا رسم براین بوده است

که از دختر نیز سوال می کنند که آیا خواستگار را به همسری خود قبول دارد یا نه ،حتی دیدن

متقابل آنها را موافق و شرع می دانند.ملا فاضل (وفات ۱۲۳۲هجری شمسی ) ، از شاعران

بزرگ بلوچ ،از طایفه رند و از اهالی مند که امروزه در بلوچستان پاکستان قراردارد،با شنیدن

وصف زیبایی میرک برای خواستگاری به پیردان نزد پدر او شاه محمد می شتابد.

پدر میرک نظر او را خواستار می شود،اما میرک ملا فاضل را،به دلیل اینکه سن زیاد یداشته

و از سیمای خوشی نیز برخوردار نبوده است،نمی پذیرد.ملافاضل با اندوه فراوان به دیار خود

باز می گردد و از آنجا به وسیله ی یک کپوت (قمری )شعری عاشقانه برای میرک به پیردان

می فرستد که از اشعار زیبای بلوچی درباره ی میرک است.

پس از ملا فاضل نوبت می رسد به ملا عزت پنجگوری ،از طایفه ی ملازهی ها و از

اهالی پنجگور بلوچستان که آنجا نیز امروزه در بلوچستان پاکستان قرار دارد.برخلاف ملا فاضل،

ملا عزت شاعری است جوان و خوش سیما.او نیز با شنیدن آوازه ی میرک راهی پیردان

می شود و هنگامی که سوار بر اسب از رودخانه ی نزدیک خانه ی میرک می گذرد،با چند

دختر در حال آبتنی روبرو می شود که میرک و چندتن ازخدمه ی او بوده اند.کنیزان می گریزند

و میرک با چرخاندن بدن خود با موهای بلندش صورت و اندامش رامی پوشاند.

ملا عزت ،پس از اینکه از طریق اهالی روستا می فهمد این دختر همان میرک بوده است ،

شیفتگی اش دوچندان می گردد و به خواستگاری میرک می رود .شاه محمد(پدر میرک)خبر

خواستگاری ملا عزت شاعر جوان و خوش سیما را به میرک می دهد و نظر او را در این باره

می پرسد.

میرک غلامانی را برای دیدن عزت می فرستد که از او نشانی هایی برایش بیاورند و پس از آن

به ازدواج باعزت رضایت می دهد.در بلوچستان رسم است که پس از خواستگاری هدایایی از

قبیل طلا و پول به عنوان نشانه به خانواده ی دختر می دهند تا تدارک چیزهای دیگر را ببینند.

عزت نیز برای نشانه  بیست مثقال طلا و ده تومان پول به پدر او می دهد و برای آوردن لباس

و طلا و جواهر و تدارک عروسی به دیار خود باز می گردد. از پیردان تا پنجگور با اسب چند روز

راه است. در این مدت میرک بیمار شده و درست شب پیش از بازگشت عزت به پیردان در

می گذرد. هنگامی که عزت به پیردان می رسد صدای بیل و دیلم را از پشت مسجد می شنود.

وقتی سبب آن را جویا می شود به او می گویند که میرک در گذشته و در حال دفن کردن

اویند. عزت گویی همه ی هستی اش را از او گرفته باشند، چنان آشفته و پریشان می شود

که چند روز بر مزار او می گرید و سپس نا امید و در هم شکسته به موطن خود پنجگور

باز می گردد.


موضوعات مرتبط: بلوچستان
برچسب ها: داستانهای بلوچیپسکوهسرسوره

تاريخ : سه شنبه 17 / 10 / 1391 | 9:11 قبل از ظهر | نویسنده : جاسم پیرزهی پسکوه |

داستان هانی وشی مرید

    هانی دختر مندو از کودکی نامزد شیخ مرید پسر مبارک است. وقتی شیخ مرید به سن

    بلوغ می رسد جوانی است برومند و از تمام جوانان زمان خود نیرومندتر- به حدی نیرومند

که از کمان او، از فرط سنگینی به جز خودش کسی قادر به رها کردن تیر نیست. هانی نیز

در سن بلوغ بین دختران طوایف بلوچ زمان خود سرآمد و یکتاست. شیخ مرید که مطابق

رسومات بلوچی به علت نامزدی با هانی حق همبازی شدن با او را در سنین کودکی ندارد

با آگاهی از محسنات اخلاقی و زیبایی هانی شیفته او می شود.

میرچاکر که سردار طایفه رند است با دیدن هانی و با وجود اطلاع قبلی از نامزدی او

با شیخ مرید به او دل میبندد. میرچاکر در صدد چاره اندیشی برمی آید و نقشه ای

طرح ریزی می کند. او در نقشه خود از قول بلو چی بهره جویی می کند

به این معنی که در یکی از مجالس بزم از حاضرین می خواهد که به میمنت این مجلس

با شکوه هر یک از آن ها قول بلوچی ادا کنند ( نوعی عهد بندی در میان بلوچ ها که

لازم الاجرا می باشد ). شیخ مرید قول می دهد که صبح پنج شنبه پس از نماز صبح

هر کس از او چیزی بخواهد بدون تامل به او خواهم بخشید. میرچاکر با استفاده از

این قول صبح پنج شنبه پس از نماز صبح عده ای لانگو را که طایفه ای از نوازندگان

و خوانندگان در بلوچستان هستند به نزد شیخ مرید می فرستد تا از او بخواهند هانی را

به عقد میرچاکر در آورد. شیخ مرید ناگزیر با تقاضای آنها موافقت می کند و پس از

این موافقت مشاعر خود را از دست می دهد

هانی نیز پس از آن که به عقد میرچاکر در می آید در تمام عمر لباس سیاه می پوشد

و تمام عمر باکره می ماند. شیخ مرید به سلک دراویش می پیوندد و به مکه می رود

و پس از مدتی طولانی به همراه گروهی از زائران به شهر و دیار خود برمی گردد.

میرچاکر در این مدت از دنیا می رود. پس از ورود شیخ مرید به شهر هیچ کس او

را نمی شناسد تا این که در مسابقه تیراندازی از کمان خود که اهالی به عنوان یادبود

در معرض نمایش گذاشته اند به سهولت تیری پرتاب میکند.صدای پرتاب تیر او به

گوش هانی و پدر و مادر شیخ مرید می رسد اما پیش از آن که بتوانند به او دسترسی

پیدا کنند شیخ مرید از شهر میرود و هیچ خبری از خود به جای نمی گذارد

 


موضوعات مرتبط: بلوچستان
برچسب ها: داستانهای بلوچی

تاريخ : دو شنبه 9 / 10 / 1391 | 2:18 بعد از ظهر | نویسنده : جاسم پیرزهی پسکوه |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد